وقتي عقربه ها برعكس مي‌چرخند

هومن نجفي
sbonearth@yahoo.com

وقتي حواسم جاي ديگري هست اين عقربه ي ساعت مي ايستد و بعد كه نگاهش مي كنم دوباره شروع به كار مي كند.حتي ديدم كه گاهي اوقات بر عكس مي چرخد.به خاطر همينه كه يك دقيقه برايم مثل بيست و چهار ساعت ميماند.
اينها همه دست به يكي كرده اند كه من را ديوانه كنند.اين حيوانهايي كه روي قاليچه هستند،هي دور هم جمع مي شوند و با هم حرف مي زنند.يواشكي حرف ميزنند، جوري كه من نشنوم، درباره ي من حرف مي زنند.آن دفعه صداي شتر را شنيدم كه به گوزن و آدمه يك چيزي مي گفت.بعد كه من سرم را پايين انداختم همه برگشتند سر جاهاشون.
هر وقت بر مي گردم و قاليچه را نگاه مي كنم و به چشمهاي ثابت آن مرد زل مي زنم،ياد باباي آناهيتا مي افتم.اين حيوانهايي كه روي قاليچه هستند همه نقشه كشيدند كه من را ديوانه كنند.آن دفعه داشتم از پذيرايي مي آمدم توي اتاقم كه قاليچه از زير پايم كشيده شد و افتادم زمين.كار همين حيوانهاي كثيف بد ذات بود.
روي ميزم هم چيز قابل اعتمادي پيدا نمي شود،هر وقت چيزي مي نويسم و بعد ميگذارم مي روم،اين پاك كن مي آيدو همه را پاك مي كند.چند وقت پيش فهميدم با خودكار بنويسم بهتره ولي وقتي برگشتم ديدم ورقها كنده شده.چه قدر هم تميز كنده شده بود،اصلا جايش نمانده بود.ورقهاي دفترم را شمردم،هر دفعه قاطي مي كردم و از اول مي شمردم.بالاخره موفق شدم بشمارم ولي يادم رفت دفتر از اول چند برگ داشته.
هفته ي پيش مچاله شده اش را توي اتاق برادرم پيدا كردم.از اول هم بايد مي دانستم.او هميشه به من حسودي مي كرد،مي دانست كه من استعداد نويسندگي دارم ولي هيچ وقت نمي خواست من نويسنده بشوم.متن هاي من را برمي دارد و چاپ مي كند،بعد بهش مي گويند آقاي نويسنده!
حالا باز همه ي اين ها قابل تحمل است ولي از آن هفته كه با برادرم دعوا كردم ديگر نگذاشتند از اتاقم بيرون بيايم.اين ها همگي دست به يكي كرده اند كه من را ديوانه كنند.
تصميم گرفتم ديگر به ساعت نگاه نكنم،چون به من دروغ مي گويد.همه به من دروغ مي گويند.تنها چيز قابل اعتماد چشمهايم هست.چشمم به تلفن خيره شده،هميشه وقتي زنگ مي زندـ با اولين زنگ پدر و مادرم از پذيرايي بر مي دارند و قطع مي كنند.من مطمئنم كه آناهيتاست.آنها نمي خواهند من با او حرف بزنم آنها از اظهار عشق متنفرند،اصلا به طور عجيبي از عشق متنفرند.عشق را منجمد مي كنند.خودم دو هفته پيش يك ظرف را ديدم كه ماده اي بي رنگ داخلش بود،مطمئنا عشق بود ولي جالب بود كه چيزي از پشتش ديده نمي شد.
اين ها همه دست به يكي كرده اند كه من را ديوانه كنند.چند وقت است شب كه مي خوابم مي آيند و شلوارم را خيس مي كنند و صبح مي گويند: شب ادراري داري.همه اش دروغ است.همين چند وقت پيش رفته بودم توالت،اين شير توالت هم با من لج است.يادم مي آيد هميشه شير آب سرد را راست مي بستند،ولي اين دفعه مثل اينكه چپ بسته بودند، وقتي باز كردم آب داغ از شير بيرون زد و سوختم،جيغ كشيدم و شير را ول كردم.شير هم مثل اژدهايي دور توالت چرخيد.همه جا را خيس كرد تا شير را بستم.شلوارم خيس شده بود و سوخته بودم.
مدتي به سوختگي پايم نگاه كردم،شبيه آدم روي قاليچه بود.
اينها هميشه مواظب من هستند،هر تكاني كه مي خورم مي فهمند.گوششان را پشت در گذاشته اند و گوش مي كنند.توي اين اتاق همه چيز صدا مي دهد،صندلي ام قيژ قيژ مي كند و هر تكاني كه مي خورم صدا مي دهد و پدر و مادرم مي فهمند كه من در چه وضعيتي هستم.يا مثلا اين تخت كه هي قيژ قيژ مي كند و اعصاب مرا خورد مي كند.سه روز پيش به پدرم گفتم كه اين روغن را بدهد تخت و صندلي را روغن كاري كنم،قيژ قيژ نكند.گفت:روغن تمام شده.
ولي دروغ مي گويند.خودم روغن دان راتوي پاركينگ ديدم،وقتي مي رفتيم دكتر.اينها مدام مرا دكتر مي برند.هر چه به دكتر مي گويم حالم خوب است ،قبول نمي كند.اين دكتر هم با اينها دست به يكي كرده.اينها همه با هم دست به يكي كرده اند كه مرا ديوانه كنند.
ديشب اعصابم از دست اينها خورد شد.پنجره را باز كردم تا بيرون بروم.همه خواب بودند ولي چشمهايشان باز بود.اين حيوانهاي روي قاليچه پشت سرم پاهايشان را روي زمين مي كوبيدندتا پدر و مادرم را خبر كنند،ولي من رفته بودم.
در ورودي را باز كردم و بيرون رفتم.صداي آن لعنعتي ها كه هنوز پايكوبي مي كردند،
مي آمد.
هوا سرد بود و كوچه تاريك.ماه هم با اين ها دست به يكي كرده بود.راه افتادم و توي كوچه ها پرسه زدم،چند وقتي بود كه نفس نكشيده بودم.نمي دونم چه جوري يك هو نزديك خانه ي آناهيتا رسيدم.يك جاذبه ايست كه من را مي كشد و هيچ وقت نمي
توانم بر آن غلبه كنم.به پنجره ي اتاق آناهيتا زل زدم.پرده اش كشيده شده بود،لابد پدرش اين كار را كرده بود،چون قبلا هميشه باز بود.و وقتي من مي آمدم آناهيتا برايم دست تكان مي داد.الآن هم سايه او را ديدم كه پشت پرده راه مي رود.سايه اش به سياهي پرده هايي بود كه كنار در آويخته بودند.
راه مي رفت و براي من گريه مي كرد.صداي گريه اش را از دور مي شنوم،گرچه هميشه بي صدا گريه مي كند.
پشت سرم چيزي صدا كرد.يك گربه بود،نه گربه نبود.يك نفر توي تاريكي زل زده بود به من.چشمهاي سياهي داشت،درست مثل چشمهاي پدرم.
چقدر اين جا تاريكه.يك نفر ديگر هم بود،او هم چشمهاي سياهي داشت،سياه مثل برادرم.حتما تعقيبم مي كنند.لعنتي همه اش تقصير اين حيوانهاي روي قاليچه ست.راه افتادم قدمهايم را تند تر كردم.آنها هم تند تر كردند.صداي پاها بيشتر شد.حداقل چهار جفت پا دنبالم بود.
خيلي دويدم،يك ساعتي مي شد.نزديك كوه بودم.يك بار اينجا آمده بودم،نه بيش از يك بار،با آناهيتا آمده بودم.بايد بالا مي رفتم.حتما آنجا جايي براي قايم شدن پيدا مي شد.چند ساعتي بالا رفتم ولي اينها هنوز دنبالم بودند.بالاخره به يك جايي رسيدم كه يك طرفش پرتگاه بود.چهار سايه ي سياه از تاريكي بيرون آمدند.تك تكشان را شناختم،پدر و برادرم،و پدر و برادر آناهيتا.دور من حلقه زدند و جلو آمدند.
من يك بار اينجا آمده بودم،زير اين پرتگاه يك آب بند بود.پايين را نگاه كردم،بله،آب بود.ماه روي آب لرزان مي درخشيد.،چقدر شبيه صورت آناهيتا بود.
مي توانستم بپرم و فرار كنم.اينها هيچ وقت توي آب نمي پريدند.چون اينها ذاتا آدمهاي ترسويي هستند.فقط مي توانند ديگران را بترسانند ولي خودشان از كوچكترين چيز ممكن وحشت دارند.
صورتم را برگرداندم و پريدم توي آب.


صبح كوهنوردان جسد جواني بيست و سه ساله را پايين مي آوردند.صبح زير صخره جسد را پيدا كرده بودند. موهايش دور صورتش ريخته و با خون آميخته شده بود.
23:35
20/10/82
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31890< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي